سپیدپوش



شرح ماوقع ۹۸‌و همه ی انچه که ننوشتم !

یک : اقا حبیب ! 

از اتوبوس که پیاده شدم ، خانم مادر کوله پشتی را از دستم گرفت . همه ی چیزی که دررحوصله ی نوشتن با موبایل درباره ی ماجرا هست اینه که : خانم مادر فراموش کرد کوله پشتی را موقع پیاده شدن از ماشین بردارد و یک نفر پیدا شده که طعمه ی خوبی دیده و کوله را برداشته و دِ برو که رفتیم‌.

حالا هی ما دوربین به دوربین  چک کردیم و پلاک ماشین را پیدا کردیم و اسم و فامیل و نام پدر اقا ه را ! ولی دریغ از یک نفر که پیدا بشود و برود دنبال اقا حبیب که بپرسد : اصلا شما اجازه گرفتی که کوله پشتی ۳۰_۴۰ میلیون تومنی را برداری؟ 

برایتان از جملات جذابی که طی این ماجراها شنیدم نگویم که حسابی از جایی که زندگی میکنید ،نا امید میشوید .

خلاصه که اقا حبیب ! بعید میدانم اینجا را بخوانی چون کتابهای توی کیف را ریخته بودی بیرون و بقیه چیز ها را برداشته بودی و مشخصا از کاغذیجات و نوشتاریجات خوشت نمی اید اما اگر خواندی بگویم که دم شما گرم ! چطور بعد از اِن تا سرقت منزل و ماشین و کوله پشتی هنوز گیر نیفتادی؟ رمز موفقیتت چیست؟ راستی دکمه ی "پ" لپ تاپم گیر دارد ، کار کردن با ان یک جور لِم خاصی دارد . حواست به دکمه ی اینترش هم باشد ، تا یکجایی بیشتر نباید فشارش بدهی ! 

به قول دوستی : شما روی کره ی زمین زندگی میکنید ،‌درمانی برایش وجود ندارد !

دو : دانشگاه ، استاد و حضورغیاب 

از اول راهنمایی تا همین الان هنوز حکمت خواندن بعضی درسها را نفهمیده ام و احتمالا هم نخواهم فهمید . ولی قبلا تر ها فکر میکردم  که  برای اینکه یک نفر در حرفه ی خودش متخصص بشود ، این همه نگاه ریز و جزئی به بقیه ی چیزها را نیاز ندارد مگر اینکه پای علاقه وسط باشد که ان هم داستانش جداست .

داستان بعضی کلاس های ماهم همینه ! برنامه را میبینی و اسم فلان کلاس یا استاد که به چشمت میخوره اولین چیزی که به ان فک میکنی اینه که دوباره این کلاس :/

بعد هم‌فکر میکنی که بسپاری به چه کسی که برایت حاضری بزند که بعدا برایش جبران کنی و ابدا از اینکه سر فلان کلاس نرفته ای عذاب وجدان نداشته باشی که هیچ تازه خوشحال باشی و به خودت هم افتخار کنی ! 

دبیر ادبیات دبیرستانم میگفت : به عنوان معلم ، استاد ، حتی یک نفر که جلوی یک جمعیت ایستادم و چیزی میگم وای به حال‌من که دانش اموز یا دانشجویی از اینکه کلاسمو پیچونده به خودش افتخار کنه ! 

(پ.ن: این دبیرمون تنها دبیری بود که بعضی از بچه ها که کل روز مدرسه رو پیچونده بودن فقط برای تایم کلاس اون به خودشون مشقت میدادن و از دیوار و پنجره و . خووشون یه جور میرسوندن سر کلاسش )

خلاصه اینکه استاد ِحضور_ غیابی نباشیم !

سه : رمضان .ماه مهربانی خدا!

یک لحظه تو رفتی سر بام و بیایی               از دفتر رهبر خبر امد رمضان است 


در این ماه همه مهربان میشوند الا سلف دانشگاه ! به رمضان که میرسد همه ی اشپزهای سلف تقوا پیشه میکنند . 

به شخصه اهمیتی برایم ندارد ولی این رسمش نیست ! 


چهار : همین الان ، همین لحظه ! 

همین الان ، همین لحظه . ردیف اول کلاس ، درست کنار دیوار نشسته م و این متن رو تایپ میکنم .ضمنا سلولهای مغزم تلاش نافرجامی برای حذف صدای مزاحم 

 مشاوری که دقیقا توی فاصله ی ۱۰۰ سانتیم ایستاده و داره درباره ی دلایل بی انگیزگی دانشجوهای پزشکی و روش های درس خوندنشون حرف میزنه .



توی اخرین روزهای سال۹۷ و دهه ی دوم زندگیم بعد از ۸۰۰کیلومتر راه اتفاقی برام افتاد که الان میشه گفت جز اندوخته های ذهنیم و خودم تقریبا هیچ چیز دیگه ای ندارم . ۹۸ برای من از صفر شروع کردنه صفره صفر. ناراحت نیستم اصلا پذیرفتمش شاید این بار بهتر بود شروعم .با اینکه از هیچ کدوم از کارای گذشتم پشیمون نبودم و نیستم . ولی شاید این شروع بهتر باشه . 
سال نو مبارک . شروع تازه ای داشته باشین پست های بهتری خواهم نوشت  

قبل از هر نوشته ی دیگه ای اجازه بدید بگم ؛: من زنده ام ! 

این مدت در بین انبوه کتابها و رفرنس های پزشکی گم شده بودم و هر چقدرم که سعی میکردم پیدا بشم بی فایده بود .

خیلی منتظر موندم که یه فرصتی پیش بیاد تا یه پست خوب بنویسم ولی ظاهرا اون فرصت هیچ وقت نمیاد برای همین به همین اعلام زنده بودنم اکتفا کردم :) 

قبلا که کنکوری بودم ، همیشه صحبت های یکی از رتبه ها رو که شخصیت خیلی جالبی داشت گوش می دادم . یکی از ویدیو هایی که اون ادم گرفته بود ، ویدیویی از صحبت های استادشون توی دانشگاه تهران بود استادشون بلند پرسید : دانشگاه تهران واقعا همون ایده الی بود که بهش فکر میکردید؟ کدومتون برای بعد قبولیتون برنامه چیدید از قبل؟ هرکدومتون که فکر میکنه دانشگاه اون مدینه ی فاضله ی توی ذهنش بوده دستشو ببره بالا . و از جمعیت ۱۰۰ و چند نفره ی دانشجوهای پزشکی تهران هیچکدوم دستشونو نبردن بالا . 

میخوام بگم که خطابم به همه ی کنکوری هاییه که ممکنه این متن رو بخونن و خبر دارم که این روزها چقد براشون پر استرس و پرتنش میگذره دانشگاه اتوپیا نیس به اهداف بعد از قبولیتون فکر کنید قبول شدن هدف نهایی نیس وسیله ی رسیدن به هدفه .


پسا نوشت : این پست با گوشی موبایل منتشر شده نویسنده هیچ مسئولیتی درقبال ناهنجاری های فونتی و املایی ان نخواهد داشت :) 


یکی از بهترین سریال هایی که تا حالا از شرقی ها دیدم، «ادیسه ی کره ای » بوده نویسنده به طرز جذابــــــی  فیلمنامه ی این سریال رو در ژانر فانتزی نوشته و من بارها این خلاقیت نویسنده رو موقع دیدن سریال تحسین کردم . توی این سریال نویسنده یکی از افسانه های به شدت مشهور شرقی رو با زندگی مدرن ترکیب کرده بود و یه اثر فانتزی خوب با کمدی عالی و بازی خوب بازیگرها بیرون داده بود .

تنها نقص سریال دو قسمت اخرش بود که به طرز فجیعی در جلوه های ویژه افت کرد و سیر داستانی هم اونقدر ها که از نویسنده انتظار می رفت خوب تموم نکرد . با همه ی این ها با توجه به ترکیب مشکلات اجتماعی با افسانه ی قدیمی و بازی خوب بازیگر ها و کمدی نهفته توی داستان می شد گفت روی هم رفته یک سریال متوسط روبه بالا بود که در بخش خلاقیت فیلنامه نویسی و ترکیب عنصر های مختلف خیلی خوب  عمل کرده بود .

موقع دیدن سریال بارها به خودم فکر کردم چرا توی ایران این سبک فانتزی سریال ساخته نمیشه یا چرا حتی یه کتاب رمان بلند درباره اش نوشته نمیشه ؟ حتی سعی کردم خودم اول نوشتن این سبک کتابی رو شروع کنم که دیدم با اون زمان و حجم کاری و درسی من از توانم خارجه .

روز گذشته قسمت اول سریال نوجوان «هشتگ خاله سوسکه » را دیدم . اعتراف می کنم برای این سریال را شروع کردم که مشکلی برای یک اپیزود سریال دکتر house پیش امد و باز نشد و من برای پر کردن ان تایم با بی میلی سراغ قسمت اول هشتگ خاله سوسکه رفتم .

از همان لحظه ی شروع فیلم نظرم به کلی برگشت . بیشتر به سمت ال سی دی خم شدم  و دستم را زدم زیر چانه ام و بدون جلو زدن فیلم گذاشتم خودش کم کم جلو برود .

هشتگ خاله سوسکه خیلی بهتر از انتظارم بود ، با اینکه ژانر سریال را فانتزی و موزیکال و مناسب سن کودک و نوجوان زده و حتی موزیکال سریال ممکن است برای بعضی ها ( نه من !) توی ذوق بزند اما به هرحال قسمت اول قشنگ و جالب بود

به نظرم تنها مخاطب موزیکالِ سریال ، کودک و نوجوان نیستند و ترانه ها بعضا در حد متوسط رو به بالا نوشته شده اند و ترکیب افسانه های ایرانی با فضای مدرن و بیان بعضی موضوعات مختلف ، لابه لای داستان سریال ، خیلی جالب بود ، یک اثر  در حدود همان چیزی که موقع دیدن سریال «ادیسه » دلم میخواست با ورژن وطنی ببینم .

با یک قسمت نمی شود گفت سریال خوب است یا بد ولی با تمام تعریف هایی که از هشتگ خاله سوسکه کردم باید بگویم که ناهماهنگی لبخوانی بازیگر ها باموزیک متنی که پخش میشود برای من یک نفر که حسابی اعصاب خورد کن است .( به همین دلیل هم هست که فیلم های دوبله را دوست ندارم و تا جای ممکن نمی بینم چه برسد به ورژن وطنی که باید قاعدتا 100 در صد لبخوانی و اوا مطابق هم باشد .)

دیگر اینکه بازی خانم کیان افشار در نقش خاله سوسکه به دل من ِ مخاطب ننشست چرایش؟ الله و اعلم !.

حضور بازیگر های خوب و اقای محسن ابراهیم زاده هم در این مجموعه جالب است و بین دست و پاشکسته سریال های وطنی که من دیده ام ، جالبتر !

+ امیدوارم که روند صعودی در هر قسمت این سریال ببینیم  چون توی پیش نمایش قسمت بعد بوی کلیشه می امد .:(


خلاصه :


شهر افسانه ها توسط دیو بزرگ دچار طلسم تکرار می شود، این در حالی است که شب هزار و یکم شهرزاد قصه گو به صبح رسیده و قرار است به دستور حاکم بزرگ جشن عروسی خاله سوسکه و آقا موشه برگزار شود اما.


+ حسن کچل ، شنگول و منگول و حبه ی انگور ، شهرزاد و ملک بی رحم و شخصیت داستانهای بچگیتون رو میتونید توی این سریال پیدا کنید و همینش از جالبیات این مجموعه برای من بود .

+توی سریال «ادیسه»ترول ها در دنیای مجازی و کامنت های بی ادبانه ، سندروم باربی یا انورکسیا، قتل ، قدرت طلبی، وخیلی چیزای دیگه که مشکلات همه گیر کشورشون محسوب میشه رو توی قالب اون سریال گنجونده بودن و در دنیای فانتزی برای حل مشکلات راه حل پیدا میکردن و سر جمع، با حل مشکلات جامعه شون نبرد خیر و شر رو جلو میبردن .

+ یکی از عمو فیتیله ای ها  بازیگر و همینطور کارگردان این سریاله . شاید محمد مسلمی در قالب عمو فیتیله ای بخشی از زندگی کودکی من و ادم های زیاد دیگه ای باشه و دوباره اینجا و اینطور دیدنش جالبه :)




ان وقت ها که دبستانی بودم ، مدرسه یک کمد پر از جایزه میگذاشت دم دفتر و بعد به معلم هایمان چیزی شبیه دسته چک (غیر واقعی ) می داد . معلم ها در طی سال به هر کس که میخواستند به دلایل مختلف چک می دادند . برای نمره ی بیست، برای پیشرفت در نمره ، برای شاگردل اولی ، برای نماز جماعت ، اشتباه نکنید ! گرفتن چک ها اسان نبود . دقیق یادم هست به خاطر یک تشدید نگذاشتن در برگه ی املایم یک چک از دستم پرید .

تازه بماند که چندبار دفتر املایم را یادم رفت تا با خودم ببرم و زنگ تفریح قبل از ساعت املا متوجه میشدم و از ترس اینکه معلممان به خاطر یک دفتر نیاوردن بخواهد داد فریاد کند ، یک دفتر دیگرم را از کیفم بیرون می کشیدم و از ناظم چسب نواری می گرفتم و صفحه های نوشته ی ان دفتر را زیر جلد کاغذ کادوییش قایم می کردم که مثلا من دفتر املایم یادم نرفته ، فقط یکی جدیدش را گذاشته ام. تا اخر سال انقدر اخر دفتر های ریاضی و علوم و قرانم املا نوشته بودم که هرکدام خودشان یک پا دفتر املا شده بودند .

چک ها را اخر سر جمع میکردیم با 30 تا از انها یک جایزه از کمد انتخاب میکردیم یا اگر بچه ی صبوری بودیم ، چک ها را به 50 تا می رساندیم تا بتوانیم از قفسه ی جایزه های درشت تر، چیزی انتخاب کنیم :)


اما اصل موضوع؛

به این فکر می کنم که اگر من در سال 2019 باید به دبستان می رفتم باز هم انقدر فعالانه پیگیر درس و مشق و کتاب بودم ؟ راستش با این همه تکنولوژِی جذابی که دور و برم هست برای جواب دادن به سوال خودم به شک افتاده ام .

هر پدر و مادری را می بینی از این مینالد که بچه اش درس نمیخواند و درگیر گوشی و تبلت و . است . می گویند : درس خواندن فقط همان درس خواندن های قدیم . نوک دماغت تا انتها وسط کتاب باشد ، دور تا دورت هم کاغذ کتاب باشد و وسطشان نشسته باشی درس بخوانی این می شود درس خواندن !

به رقابتی که در دبستان با همکلاسی هایم سر گرفتن جایزه های کمد داشتیم ، فکر می کنم می بینم ان کمد تاثیر کمی نداشته که هیچ گاهی اوقات نیروی محرکه هم بوده . خصوصا ان بسته ی 48 رنگ مداد شمعی فایبر کستل که هنوز بعد از این همه سال دلم نیامده تا ته استفاده شان کنم :)

اهالی فن اسم این روش را میگذارند : گیمفیکشن

گیمفیکشن تکنیک هاییه که با پس زمینه ی کاملا علمی باعث میشه فرد دلش بخواد به یه فرایند ادامه بده .یا به قول ویکی پدیا :


استفاده کردن از انگیزاننده‌های طبیعی برای به حرکت درآوردن مخاطب. از آنجا که یکی از انگیزاننده‌های جذاب برای انسان تفریح و بازی است، این نقطه را می‌توان همان نقطهٔ آغازین مفهوم بازی انگاری دانست



وبلاگ اقای صدرا علی ابادی  توضیح کاملی درباره ی گیمفیکشن و اصول علمی اون مثلادرباره ی یک شبکه ی اجتماعی داده که برای من به شدت جالب بود .از اونجا که اقای علی ابادی خودشون برنامه نویس هستن و این دقیقا حوزه ی کار شونه عینا مطلبی رو که توی وبلاگش درباره ی توضیح گیمفیکشن اورده رو اینجا میگذارم :


گیمیفیکیشن

سیستم بازی‌سازی خیلی از شبکه‌های اجتماعی ساده کار میکنه. در واقع پیاده‌سازی کمی پیچیده‌تری هست از همون چرخه‌ی عادتی که بارها صحبتش رو انجام دادیم.

تکنیک پومودورو و زنجیره عادت

چرخه‌ی عادت از سه بخش تشکیل شده:

۱)نشانه: شما آی توییتر رو میبینید و دلتون دوپامین توییت‌های جدید میخواد، شما آی اینستاگرام رو میبینید ودلتون اون نوتفیکیشن قرمز رو میخواد. شما میرید لب پنجره و دلتون سیگار میخواد. شما براتون یک سوال پیش میاد بلافاصله یاد گوگل میفتید. به این‌ها میگن نشانه، میتونه بیرونی باشه یا درونی، اکسترنال یا اینترنال.

۲) روتین: شما بعد از دیدن نشانه یک فعالیتی رو انجام میدید. اپ رو باز میکنید. در گوگل سرچ میکنید. پاکت سیگار رو برمیدارید و سیگار رو روشن میکنید و قس الی هذه.

۳) جایزه: نقطه‌ی کانونی داستان اینجاست. اونجا که تو ذهنتون دوپامین ترشح میشه بخاطر دیدن این که کراشتون تو توییتر ریتوییتون کرده یا لایک فلانی روی فلان عکس اینستاگرامتون(یا مثلا دوز دوپامین کامنت تو اینستاگرام یادمه بیشتر بود اون زمان که اکانت داشتم) یا مثلا اون حس آرامشی که نیکوتین سیگار میده. اینا همه پاداش هایی هستند که این چرخه رو کامل میکنند و اعتیاد ایجاد کنند.

اما خب شرکت‌های تکنولوژی خبیث‌تر از این هستند که به همین چرخه اکتفا کنند، و یکسری عناصردیگه به این چرخه اضافه میکنند تا مطمئن‌شن قلابشون طعمه رو گرفته.

۴)اولین و مهم‌ترین چیزی که به چرخه‌ی عادت اضافه میکنند، پیشبینی ناپذیر کردن جایزه هست. ظاهرا نه تنها ما بلکه تمام موجوداتی که تونستیم تو آزمایشگاه روشون آزمایش کنیم، به چرخه‌های تصادفی علاقه‌ی بیشتری نشون میدن به نسبت چرخه‌های قابل پیشبینی. شما هردفعه که اینستاگرام رو باز میکنید مطمئن نیستید که قراره جایزه بگیرید، ممکنه توییت کنید و هیچ انتراکشنی نبینید و اما همونقدر هم ممکنه که توییتی کنید و بیاید ببینید وایرال شده. همین باعث میشه به توییت کردن معتاد بشیم. این غیرقابل پیشبینی بودن هسته‌ی همون فرایندیه که قمار رو تبدیل به یک کار خطرناک و اعتیادآور میکنه وگرنه یه شرط بندی ریز که این حرفارو نداره.

۵) عنصر دیگه‌ای که به سرویس‌هاشون اضافه میکنند برای نگه داشتن ما، ایجاد کردن توهم سرمایه گذاری هست. با خودمون میگیم اوه من در توییتر هزارتا فالور دارم، تاحالا ده هزارتا توییت کردم چطوری میتونم ترکش کنم؟ من همه‌ی خاطرات سالهای گذشته‌م رو توی اینستاگرام ریختم چطوری ببندمش؟ { اینجور مواقع من خودم به این که در هرحال یه روز میمیرم فکر میکنم و این که هیچکس اونقدری که ممکنه توهمش رو داشته باشم در مورد من فکر نمیکنه و اهمیتی نمیده که فلان اکانتم رو پاک کنم یا نه}. کلید سرمایه گذاری اعداد هستن همون اعدادی که تحت عنوان فالوور، فالووینگ تعداد پست بالای هراکانت کنار عکس زیبای خودمون میبینیم.

۶) عنصر آخر هم مرتبط بودنه. شبکه‌های اجتماعی سعی میکنند به شخص خود ما مرتبط باشند، دوستانمون رو بهمون نشون بدند. اگر کسی چیزی درباره‌ی ما گفت سریع بهمون اطلاع بدند. ارجاع میدم به یک سکانس از فیلم سوشال نتورک فینچر، زاکربرگ (قبل از ساخت فیسبوک) میگه دنبال یک ایده‌ام که آدم‌ها رو به خودشون نشون بدم. آدم‌ها عاشق اینن که خودشون رو ببینند و بعد فیس‌مش رو میسازه.

 

پرانتز طولانی: مضرترین بخش چرخه‌ی عادت روتین هست. نه جایزه. کسی با آرامش بعد سیگار مشکلی نداره اما مشکل اصلی هزینه‌ای هست که بابت اون آرامش میدیم و ریه‌هامون رو داغون میکنیم. ترشح دوپامین تو مغز ضامن سلامت روانمونه اما ساعت‌ها وقت تلف کردن در اینستاگرامه که مضره.

خب پرحرفی بسه، دیتاکسیوم چطوری میخواد جلوی این فرایند پر خط و خال بایسته؟

بهترین راه ترک عادت، ول کردن ناگهانی اون یا ول کردن تدریجی اون نیست، بهترین راه ترک عادت اینه که نشانه و جایزه رو نگه داریم اما روتین رو عوض کنیم. این رو من نمیگم، این رو آقای چار داهیگ تو کتاب قدرت عادت میگه. بذارید بیشتر توضیح بدم.

اگر سیگاری هستید نشانه شما ممکنه سیری بعد ناهار باشه، اوکی مشکلی نداره اما به جای سیگار کشیدن روتین رو عوض کنید، برید چوب شور مصرف کنید(یه آرامش عجیبی به ادم دست میده بعدش:)


خب بعد از این همه توضیح و مقدمه چینی حالا باید بگم که من با استفاده از یه اپلیکیشن که دقیقا مثل کمد جایزه ی دبستان عمل می کنه ، تونستم استفاده م از تکنولوژی رو خیلی کمتر کنم :)

اپ forest یک اپ خوب با محیط کابری جذابه که اگه میخواید درس بخونید ولی گوشیتون نمیزاره یاکلا استفاده از گوشیتون بالاس ازش استفاده کنید .این اپ مثل یه بازی با خودتون میمونه برای استفاده ازش یه تایم تنظیم میکنید که از گوشی دور باشید مثلا 90 دقیقه در این 90 دقیقه یه دونه توی زمین رشد می کنه و رفته رفته تبدیل به یه درخت میشه . اگه در بین کار وسوسه بشید که از گوشیتون استفاده کنید اون درخت فورا می میره . شما میتونید بارها و بارها این کارو انجام بدید و امتیاز بگیرید و به مرحله های بالاتر برید .

این هم یک تصویر از اکانت من :) درخت های شکوفه ی گیلاس این اپ را خیلی دوست دارم .



+ یک نکته ی جالب تر :یک جای سایتش نوشته که اگر به مرحله ی معینی برسید به نیابت از شما یک درخت در جایی دیگر کاشته میشود ، دقیق نمیدانم که استفاده کنندگان از نسخه کرک شده ی موجود برای دانلود که به دست کاربران ایرانی می رسد  هم این ویژگی را داشت باشد یا نه. ولی در هر صورت کار قشنگیست

+سایت اصلی اپلیکیشن : اینجا

اوصیکم به مطالعه پست :



در راستای شرکت در این چالش 2009 و 2019 باید بگم که ، از اون زمان تا الان من بی نهایت وبلاگ و سرویس بلاگ نویسی عوض کردم و هیچکدومشون اون چیزی که میخواستم نبوده اما اولین باری که یه پست جدید رو به کمک دایی جان توی وبلاگم گذاشتم یادم نمیره .

یه ظهر پاییزی بود چون یادمه تازه مدرسه ها باز شده بود و من خونه ی دایی بودم و دور و بر لپ تاپش بودم. خودش تازه از مطبش برگشته بود . اولین باری که من رو با بلاگفا اشنا کرد همونجا بود .با هم فرم ثبت وبلاگ جدید رو باز کردیم و یه وبلاگ برای من باز کردیم . دقیق هیجانی که موقع ورود به پنل کاربری رو داشتم هنوز یادمه :)

دایی می خواست بهم یاد بده چطور پست جدید بزارم. توی گوگل سرچ کرد و یک تصویر اومد.اولین عکسی که من در دنیای مجازی به اشتراک گذاشتم چیزی شبیه به این بود :

ادرس وبلاگ ، رمزش و هیچی از اون رو الان ندارم ولی خاطره ش با منه .

از اون به بعد کافی بود من جایی اینترنت غیر دیال اپ ببینم و یه لپ تاپ .ساکت یه گوشه مینشستم و  ساعت ها درگیر وبلاگ نویسی میشدم و همیشه به زور و با بی میلی از لپ تاپ جدا می شدم :)

و اما وبلاگ فعلیم رو شما همینجا میبینید .


+ یه سوال برام پیش اومده که چرا2009 و 2019 ؟

چرا سال 2008 و 2018 یا 2007 و 2017 این چالش ها نبود ؟ یا شایدم بوده و من خیلی توی محیطش نبودم که بشنوم یا یه احتمال دیگه اینه که داریم به سمت چالشی شدن پیش میریم

+ این چالش بین بلاگرا و ولاگرها و اینستایی ها خیلی گسترده شده و به نظر من جالبه . اینکه یه لحظه این روند رو به جلو رو متوقف کنی و  به خودت stop بدی و به 10 سال قبل نگاه کنی میگن گذشته ایینه ی اینده اس ده سال قبل این بوده الان اینطوره ده سال اینده قراره چی بشه ؟

+ قبلا توی مجله های رشد دبستان پشت جلدشون یه کاریکاتورهایی سریالی بود با عنوان : چی بود ، چی شد .

این چالش خیلی شبیه اون کاریکاتورهاست


دبیرتاریخمان فلش مموری اش را داد دستم تا یک نمونه سوال تایپ شده برایش بریزم . درایو فلش را که باز کردم براساس تنظمیات viwe کامپیوترم ای ها بزرگ نمایش داده می شدند و یکی از فایل ها یک عکس با فرمت jpgبود .قصد ورود به اطلاعات شخصی اش را نداشتم ولی نشانگر موس که روی عکس رد شد ،پیش نمایش عکس به صورت بزرگ و واضح روی صفحه امد . کارت اهدای عضو بود به اسم خود دبیرتاریخمان همراه با مشخصاتش. از نظر تکنیکی من فایل شخصی دبیرمان را باز نکرده ام ،پیش نمایش عکس خودش باز شده پس اینطوری خودم را برای دیدن عکس شخصی اش توجیه می کنم اما بار اول،سال  دوم یا سوم دبیرستان بودم که خاله ام که پرستار است گفت یک طرح برای اهدای عضو امده و اگر کسی دوست دارد می تواند اطلاعاتش را بدهد تا برای این طرح اسمش را بنویسیم . اولین نفر من گفتم که اسمم را بنویسد.هنوز 18 سالم نشده بود . خاله نگاهی به مادرم انداخت که خانم مادر بعد از چند دقیقه سکوت گفت: اگه دوست داره خب براش بگیر!

لبخندی زدم . خانم مادر هم اسمش را نوشت . به اقای پدر که گفتم اول یکجوری نگاهم کرد و گفت : واقعا میخوای کارت اهدا بگیری ؟

سر تکان دادم و او هم چیزی نگفت و موافقت کرد و حتی اسم خودش راهم نوشت .

به سه چهارنفر از دوست های دبیرستانم گفتم و همه شان جز یک نفر گفتند که خودشان و پدر و مادرشان میخواهند کارت اهدا بگیرند . ان یک نفر هم گفت پدر و مادرش میخواهند کارت اهدا را بگیرند . خودش هم خیلی دوست دارد عضو شود اما پدر و مادرش اجازه نمی دهند .

خلاصه اطلاعاتمان را نوشتیم و دادیم دست خاله جان تا کارتهایمان را برایمان پست کنند .

یک سال گذشت . دوسال گذشت . سه سال خبری نشد . دوسه تا از دوستانم سراغ کارت را گرفتند . اطلاعات تمام فک و فامیلشان را گرفته بودم و حالا هیچ خبری از کارت نشده بود . هر طور به ماجرا نگاه میکردی صورت قشنگی نداشت !

دیروز بعد از مدت ها انتظار برای کارتی که نمیدانم اصلا هست یا نیست ، تصمیم گرفتم خودم انلاین  توی سایت مربوط به کارت اهدای عضو ثبت نام کنم و بالاخره کارتم را گرفتم :)


اما یک دقیقه صبر کنید لطفا!

بیایید برای چند دقیقه  نگاه پزشکی و نگاه انسان دوستانه و این تفکر که « من عضوم را به عنوان هدیه اهدا می کنم و برایم مهم نیست به چه کسی برسد .» را کنار بگذاریم.( البته اگـــــــــر اینطور فکر می کنید . اگر هم نه که هیچ ! بقیه متن را بخوانید .)

از نگاه 100% منطقی به ماجرا نگاه کنید . اگر شما بیمار باشید و نیاز به پیوند عضو داشته باشید و یک عضو همین حالا اماده برای پیوند زدن به شما به صورت رایگان وجود داشته باشد ، شما پیوند را انجام نمی دهید ؟ بعید می دانم جوابتان نه باشد ( اگر هست در کامنت ها برایم بنویسید!)

خب حالا با این تفاسیر اگر شما خودتان کارت اهدای عضو نداشته باشید ولی از عضو بدن فرد دیگری که کارت اهدای عضو داشته استفاده کرده اید ، به نظر معامله ی یک طرفه ای نمی اید ؟

وقتی احساسات و عواطف و بخشش را کنار میگذاریم و به صورت منطقی به یک ماجرا نگاه می کنیم ، قاعدتا انتظار داریم هر رفتی ، برگشتی داشته باشد و حداقل شرایط این موضوع می شود اینکه فقط به کسانی عضو اهدا بشود که خودشان کارت اهدا دارند .

البته که من مسئول تصمیم گیرنده ای درباره ی این موضوع نیستم و این صحبت ها فقط در حد تئوری اند و شاید اصلا امکان اجرایی شدن در ابعاد پزشکی را نداشته باشند اما از دیدگاه 100%منطقی (و نه عاطفی) به نظر می رسد اگر مثلا یک قانون مصوب شود که فقط به کسانی که کارت اهدا دارند ، عضو پیوند زده شود ، ان وقت با احتمال زیادی تعداد کسانی که کارت اهدا میگیرند بیشتر می شود .


حالا اگر فکر هایتان را کرده اید و با خانواده تان م کرده اید و بعد از همه ی این ها می خواهید کارت اهدای عضو خودتان را داشته باشید می توانید اینجا در عرض کمتر از 3 دقیقه ثبت نام کنید و کارتی شبیه مال من بگیرید :)


www.ehda.center

همه ی توضیحات و همه ی چیزهای لازم همینجا در همین سایت نوشته شده

پیرو همین ماجرا ،تابستان یک سریال با ژانر معمایی دیدم که کل محور موضوعی اش حول همین موضوع اهدای عضو و ماجرا های قانونی و غیر قانونی پشتش است که در کشور خودمان هم با وجود سایت های فروش اعضای انلاین و اعلامیه های ناخوشایند روی در و دیوار دیده میشود . البته در این مورد اطلاع دقیقی ندارم :)

( جالبتر اینکه مثلا دربعضی اعلامیه ها نوشته اند که قرنیه شان را در ازای فلان مبلغ می فروشند. یک تحقیق ساده که بکنید معلوم میشود پیوند قرنیه از انسان زنده به زنده انجام شدنی نیست و کسی که برای فروش اعلامیه داده اصلا این را نمی داند .حالا این اعلامیه ها از کجا سر و کله شان پیدا می شود و چه نتیجه ای دارند معلوم نیست !)


سریال cross  درباره ی همین موضوع است . جنبه های سفید و سیاه پیوند عضو را می شود در این سریال دید .یک سریال 16 قسمتی متوسط روبه بالا که اگر وقت داشته باشید و طرفدار سریال شرقی باشید و به موضوعش علاقمند باشید ، دیدنش خالی از لطف نیست .



با همه ی این حرف ها نظر شما درباره ی کارت اهدای عضو چیست ؟


« هیچ پیروزی ِ کاملی وجود ندارد»

دقیقا یادم نمیاد کجا جمله ی بالا رو شنیدم ولی میدونم که هرروز توی زندگی به شکل های مختلف می بینمش . اگر بخوام بهتر توضیحش بدم باید بگم که هیچ جنگ یا مذاکره یا طرحی وجود نداشته که دو طرف ماجرا در اون پیروز شده باشند و بالاخره یک گروه از اون واقعه خوشحال بودن و گروه دیگه ناراحت و زیان دیده یا اینکه همین لحظه که دارید این متن رو میخونید خانواده ی یک نفر از مرگ یکی از عزیزانشون ناراحتن و جای دیگه برای به دنیا اومدن بچه شون جشن می گیرن . با این تفاسیر باید قبول کنیم هیچ وقت ، هیچ چیز win-win  نخواهد بود .

خبر جدیدی امده که قرار است دانشکده های غیر انتفاعی پزشکی تاسیس بشود . اولین واکنش شما به این خبر بستگی دارد به این که شما از چه گروهی هستید . این خبر برای پشت کنکوری ها ، دانش اموز ها ، خانواده های تحت فشار و صد البته واجدین شرایط تاسیس دانشگاه غیر انتفاعی خبر خوشحال کننده ای هست . مثلا پشت کنکوری ها میگویند بهتر شد ! جای بیشتر برای قبولی و صندلی بیشتر و احتمال قبولی ما بالاتر ! کنکور لعنتی جز استرس و دردسر و سهمیه هیچ چیز نداره ! چرا از این طرح به این خوبی استقبال نکنیم ؟

اما اگر از خانواده ی کادر سلامت و بهداشت باشید و از سد کنکور گذشته باشید، جور دیگری فکر می کنید . به این فکر می کنید که قرار است هرچه بر سر رشته های مهندسی امد بر سر رشته ی شما هم بیاید . به این فکر می کنید که تمام ان دردسر هایی که برای قبولی کشیدید می شود هیچ ! خستگی و تست زدن و درس خواندن و کنکور دادن و . همه اش هیچ ! تا اینجای ماجرا را می شود قبول کرد . بالاخره هیچ کس موافق ان همه استرس برای قبولی در رشته (X) نیست ولی وقتی به هفت سال اینده فکر می کنی و اینده ی شغلی و خبر فوت بیماران جوان بر اثر عدم اطلاعات کافی پزشک و این طور ماجراها را می شنوی . به نظرم دیگر قابل بخشش نیست .

یک سیستم وجود دارد که مبدعینش می گویند : اگر در یک جامعه هرکسی به فکر منافع خودش باشد ، در نهایت مجموع منافع افراد به منفعت جامعه ختم میشود .

البته این سیستم و تفکر را خیلی وقت است رد کرده اند ولی چرا اتفاقاتی که می افتند ،دارند به این سمت می روند ؟

یکی از کلیپ های اقای حسینی را خیلی وقت پیش ها دیدم که می گفت : در ایران با 80 میلیون نفر به اندازه ی نیاز کشور چین مهندس فارغ التحصیل می شود . خیلی از بچه های پشت کنکوری می گویند ما عاشق بوی گند فرمالینیم . عاشـــــــق روپوش سفید پزشکی بعد با یک جراح حرف می زنیم میگوید اقای حسینی من حالم از بوی فرمالین بهم میخوره


کار به این ندارم که ان جراح درست گفته یا غلط !طبیعتا اکثر ادم ها از جایگاه فعلیشون- هرچقدر هم عالی!- راضی نیستند . ولی گذشته از این ها بیایید ان طور برداشت کنیم که منظور ان اقای جراح این بوده که در رشته ی دیگری میتوانسته با علاقه کار کند نه صرفا به خاطر پول و پرستیژ اجتماعی و. ( هرچند که مطمئنم ادم های زیادی واقعا پیدا نمی شوند که از صمیم قلب عاشق بوی فرمالین باشند .)


همین چند وقت پیش ، کد رشته های دانشگاه ازاد برای رشته ی پزشکی در انتخاب رشته به دلیل عدم تایید وزارت بهداشت حذف شد . گفتند این واحد ها صلاحیت پذیرش دانشجو را ندارند .که روی هم رفته اگر حساب کنید تعداد کمی صندلی هم نبودند . این سوال اینجا پیش می اید که ان کد رشته ها را حذف کردید که دانشکده ی غیر انتفاعی تاسیس کنید؟

اگر وسیع تر نگاه کنیم و برنامه ریزی بلند مدت چندین ساله داشته باشیم بعید می دانم با این طرح موافقت کنیم . یک ادم معمولی هم می داند که ادم دخل و خرجش باید متناسب باشد . ورودی زیاد به یک رشته ، بدون فکر به اینده ی این افراد نه تنها لطف نیست بلکه ضرر هم هست .

پدر و مادری که بچه ای به دنیا می اورند باید فکر بزرگ کردن و پرورشش هم باشند ، نه اینکه یک بچه را به دنیا بیاورند و بگویند برو خودت بزرگ شو!

حالا خودتان این مثال را تعمیم بدهید به وضعیت فعلی!


از ان طرف خبر رسیده که کنکور بالاخره حذف شد . دیگر استرس ها تمام شد و .

اگر کسی باشید که پایتان توی مقوله ی کنکور گیر باشد یا خرده اطلاعاتی داشته باشید  ،قبل از خواندن مقاله ای با این مدل تیتر هم میفهمید که این یک تیتر خبری و رسانه ایست که فقط « کلیک خور» اش زیاد است . شرح خبر هم میگوید که کنکور برای 85 درصد رشته ها برداشته شده  که شامل رشته های ازاد و پیام نورو مهندسی ها و . می شود و 15 درصد رشته ها هنوز کنکور دارند . باید بگویم که یک لیست از  رشته های بی نیاز به کنکور منتشر شده و این رشته ها همان رشته هایی هستند که سال های قبل هم با سوابق تحصیلی بوده اند ، یعنی سرجمع اتفاق جدیدی نیفتاده . همه چیز همان است که بود . هنوز هم همه برای همان 15 درصد رقابت می کنند . خیلی دستتان درد نکند که کنکور را برای رشته های بدون کنکور حذف کردید . سپاس فراوان!


مطمئنم کسانی که حامی برداشتن کنکورند ، منظورشان این چیزی که الان در خبر گفته قرار است اجرا بشود ، نبوده . شاید اگر تبلیغات تلویزیون 24 ساعته توی مغز بچه ها و خانواده ها فرو نکنند که تنها راه رسیدن به خوشبختی فلان رشته در فلان دانشگاه است . مشکل کمی ریشه ای تر بررسی و اصلاح بشود .

خلاصه با این که ما دلمان میخواهد زودتر مشکل حل بشود . اما صورت مسئله را پاک نکنیم . تا وقتی که دانش اموز ما فکر می کند که بی توجه به استعداد و علاقه اش فلان رشته ی مهندسی ، پزشکی ، وکالت و اینده اش را تامین می کند و با رسیدن به ان رشته اسمش را میگذرند فرد موفق و نقل محافل تحسین و تمجید می شود، کنکور یک مرحله ای و دو مرحله ای و رشته های بدون کنکور و دانشکده ی غیر انتفاعی و . هیچ کدام کلید این قفل نمی شوند .


+چند روز نتونستم به اینجا سر بزنم و بنویسم 33 ستاره توی پنلم روشن شده !پست های اماده ی انتشار هم زمانشون رو درست تنظیم نکرده بودم ، برای همین منتشر نشدن و خلاصه اینکه 7 روز بدون پست جدید گذشت .

+شما چه فکری می کنید؟


دیروز دقیقا بلافاصله بعد از امتحان جنین شناسی ، خیلی بی برنامه تصمیم‌گرفتیم که برویم سینما ! قبل از هرچیز بگویم که اگر خانه ی خودمان باشد  وبساط لپ تاپ یا ال سی دی جور باشد هزار بار ترجیح میدهم تنهایی بنشینم و راحت و با ارامش فیلم رو با هر سرعتی که خودم دوست دارم ببینم اما سینما دقیقا یک محیطیست خلاف چیزی که من دوست دارم.  تنها مزیت سینما برای من صفحه ی بزرگ‌ش و تماشای فیلم درحال اکرانه ! با همه‌ی این ها نمی شود نقد را ول کرد و نسیه را چسبید ! پروسه ی اول ماجرا ، راضی کردن رفقا به هفت روش سامورایی برای دیدن فیلم متری ۶ و نیم بود به جای "ماه پیشونی "و "تگزاس " و این رقم فیلم ها ! 


بلیط گرفتیم و یک جایی ان وسط ها نزدیک به پرده نشستیم ، پچ پچ های اطراف را که فاکتور بگیریم _ هرچند که در کم کردن لذت فیلم دیدن بی تاثیر نبودند _ می رسیم به خودِ متری شیش و نیم ! 


اصولا اینطور است که وقتی به به و چه چه درباره ی یک چیز میشنوم توقعم از ان چیز میرود بالا و بعد اگر واقعا هم خوب باشد ، کمتر از انتظارم جلوه میکند و بالعکس ! تعریف متری شیش و نیم را از همان اوایل اکرانش شنیدم کپشن های مختلف ، نقد و تحلیل های جور واجور . و همین بیشتر کنجکاوم میکرد .


یکجایی قبلا خواندم که ، اگر میخوای یک چیز یا یک کس حسابی معروف شود دو راه بیشتر نیست : یا کاملا به طور سفت و سخت ممنوعش کن ( مثل یکی از فیلمها ک تقریبا در اکثر کشورها به علت خشونت زیادممنوع شد ولی بعداز مدت کمی  کسی نبود که ان را ندیده باشد .اگه حافظم درست یاری کنه اسم فیلم پرتقال خونی یا چیزی شبیه همین ها بود .) 


دوم اینکه انقدر از خوبی هایش بگو ک مردم‌کنجکاو بشوند بروند ببیند که واقعا تعریف ها درست بوده یا نه !


باز هم‌میگم که نظر یک عدد دانشجوی کم سن و سالِ بی خبر از همه‌جا و بدون هیچ تخصصی توی رشته های هنر و فیلمسازی شاید خیلی معتبر نباشد (که نیست!) ولی حداقل ممکن است به درد یکی شبیه خودم بخورد . شما دینطور فرض بگیرید یک گزارش کار است بعد از دیدن فیلم که وظیفه خودم‌میبینم به ان یک واکنشی نشان بدهم .


و اما‌متری شیش و نیم‌؛ 


شروع تقریبا متوسطی داشت .منتطر بودم که ببینم چه میشود . (در پرانتز بگویم که من اکثر سلبریتی ها را نمیشناسم و جایی لازم بشود با همان نقش توی فیلمشان صدایشان میزنم!) موضوع فیلم که یک موضوع همه گیر بود . فضای تاریک و نورپردازی تیره فیلم که دقیقا حس نا امیدی و ناخوشایندی که لازم بود رو به ببیننده میداد از همون اول توجهمو جلب کرد . چند سکانس فیلم، پیراهن  ابی اقای مامور و ناصر خاکزاد و فضای تماما خاکستری پس زمینه باعث شد به این فکر کنم که همه چیز را که بگذارم‌کنار به هیچ پیشینیه ای که فکر نکنم این ها هردویشان دوتا ادم‌معمولی معمولی اند که جفتشان ابی پوشیده اند مساوات! 


 ( علاقه ی من به رنگ ابی توی توجه به این مورد بی تاثیر نبوده!) بخشی از دیالوگهای فیلم را دوست داشتم و مدام برایم تکرار می شوند البته یک جاهایی قشنگ حس مصنوعی بودن مکالمه بین شخصیت ها را میکردم در کتاب هایی که برای نویسندگی میخواندم اسم این را گذاشته بودند : چپاندن یک سری حرف در دهان کسی که اندازه ی این صحبتها نیست یا به عبارت بهتر فیلمنامه نویس میخواسته یک جای فیلم این حرفا زده بشود و ببینده اینها را بشنود دیگر نیامده ببیند این حرف ها اصلا  به این شخصیت میخورد یانه ! اصلا جای این حرفا اینجاست؟ 


( البته من در حد و قواره ی ایراد گرفتن نیستم . نه تخصصش را دارم‌نه توانش را .و این نطرات صرفا حسی بود که موقع دیدن فیلم داشتم.) 


یک چیزی که بارها گفته ام نحوه ی ادای دیالوگهاست ، بازیگری را دوست دارم‌که وقتی دیالوگ‌میگوید ، حس نکنم جلوی دوربین ایستاده و صرفا چون برایش نوشته اند که اینها را بگو ، بگوید . مثل یک جوری روخوانی ِ نپخته‌ی دبستانی _ توصیف بهتری پیدا نکردم_ که همه مان‌یک بارشنیده ایم‌. دیالوگهای اقای مامور خیلی جاها همین حس را به من میداد .



همه ی بازیگر هایی که میشناسم از تعداد انگشت های دست کمترند ولی نوید محمد زاده یکی از انهاییست که میشناسم . بازی اش را دوست دارم‌. انگار ساخته شده که این دیالوگها را بگوید . حالا از نظر حرفه ی بازیگری در کجای جدول قرار دارد را نمیدانم ولی بازی خوبش در نقش ناصر خاکزاد یادم‌میماند .


کل فیلم بیشتر برایم مثل یک روایت تکه تکه به نظر می امد .بعضی جوانب را گذاشته بودند فقط برای اینکه لایه های مختلف شخصیتی  ناصر خاکزاد مشخص شود مثل بچه ی و برادر و خواهر زاده های ناصر خاک زاد و نامزدش و . 


احتمالا قرار بوده ابعاد مختلف شخصیتی ناصر خاکزاد در ارتباط با اینها مشخص شود ولی برای من به شخصه بیشتر مبهم شد . 


یک‌گوشه ای از گیس وگیس کشی های کادر اداری پلیس هم هرجای فیلم میشود دید .که به نظرم نمایشش خیلی خوب بود ‌و فصا را از ان چیزی ک بود هم واقعی تر میکرد .


از متری شیش و نیم احتمالا خاطره ی خوبی برایم‌میماند. هرچند که توقعم بیشتر از اینها بود






# مکالمه زنده

دکتر الف : به نظر من شما نیاز به این داروها دارید . ( یک پلاستیک پر تاپر دارو نوشته و زنگ ورود بیمار بعدی را میزند .)

دکترب: اقای فلانی عکس شما خیلی شرایط بدی رو نشون میده ، باید براتون نوبت عمل زد

دکتر ج : متاسفم اقای فلانی این عکس نشون میده شما در مراحل اخر بیماری هستین کاری از دستمون برنمیاد

دکتر د : ببینید طبق این چیزی ک من اینجا میبینم مشکل قابل کنترله .

دکتر ه :اقای فلانی شما نیاز ب چند جلسه توان بخشی هم دارید در کنار همه داروها

دکتر و : عرضم ب حضورتون ک عکستون خیلی وضع ب سامانی رو نشون نمیده . این روزا حالتون چطوره؟

.

.

.

[۱۰ ماه بعد]

دوازدهمین دکتر عکس رو بالا میگیره یک نگاه ب بیمار و یک نگاه به عکس ، چند بار ک این کارو میکنه بالاخره میگه : اقای فلانی این عکس مال یه خانومه ن شما .احتمالا اشتباه شده

 

پ.ن : از خرده دفاعیات عاقای تحویل دهنده ی عکس همین بس که ما اشتباه کردیم درست ! ولی این n تا دکتر قبلی نباید میفهمیدن زودتر ؟؟؟

 پ.ن: روز پزشک مبارک !


از اولین پست هام توی این وبلاگ ، پستی بود به نام " من یک intj  هستم " . من بارها این ازمون رو تا قبل از دانشگاه داده بودم و همیشه تیپ شخصیتی" intj "  نتیجه ازمون شخصیتیم میشد . دیشب طی لینکی که یکی از دوستام برام فرستاده بود باز هم برای سرگرمی اون ازمون رو دادم . نتیجه ش جالب بود تیپ شخصیتی ای که تمام سالهای قبل از دانشگاه ثابت بود تغییر کرده بود من دیگه " intj" نبودم

جالب شد نه ؟

بزارید مقایسه کنیم .

من " intj " ای بودم که در طول دانشگاه " isfj" شدم .

شخصیت مدافع”

عشق تنها وقتی قسمت شود رشد می‌کند. تنها با بخشیدن آن به دیگران است که می‌توانید از آن بیشتر بهره داشته باشید.

Brian Tracy

گونه شخصیتی مدافع کاملاً منحصر به فرد است، زیرا بسیاری از کیفیت‌های آن از تعریف صفات فردی‌اش سرپیچی می‌کند. هرچند مدافعان اهل همدلی هستند، اما وقتی به محافظت از خانواده یا دوستان نیاز باشد خشن می‌شوند؛ هر چند آرام و کم‌حرف هستند، معمولاً افرادی با مهارت‌های به‌خوبی توسعه یافته و روابط اجتماعی قوی هستند؛ و هر چند به دنبال امنیت و ثبات هستند، ممکن است به میزان قابل ملاحظه‌ای دست به تغییر بزنند، البته تا زمانی که احساس کنند مورد درک و احترام هستند. افراد دارای گونه شخصیتی مدافع، همانند بسیاری از چیزهای دیگر، چیزی بیش از مجموع اجزای خود هستند، و شیوه استفاده آنها از این نقاط قوت است که تعریف می‌کند چه کسانی هستند.

مدافعان به‌راستی نوع‌دوست هستند و مهربانی را با مهربانی بیش از حد و درگیر شدن در کار و همکاری با اشتیاق و سخاوت با کسانی که به آنها باور دارند پاسخ می‌دهند.

هیچ گونه شخصیتی بهتر از این گونه وجود ندارد که بخش بزرگی از جمعیت و نزدیک به 13% را تشکیل دهد. مدافعان با ترکیب بهترین بخش سنت و تمایل به انجام کارهای خوب، در کارهایی با سابقه تاریخی مانند پزشکی، کارهای دانشگاهی و مددکاری اجتماعی خیریه قابل مشاهده هستند.

شخصیت مدافع” (ISFJ-A / ISFJ-T)

شخصیت‌های مدافع، به ویژه محتاط، اغلب تا سرحد کمال دقیق هستند، و اگرچه گاهی تعلل می‌کنند، همیشه می‌توان برای انجام به موقع کارها به آنها تکیه کرد. مدافعان مسئولیت‌های خود را شخصاً عهده‌دار می‌شوند، به طور مداوم فراتر می‌روند و هر کاری بتوانند انجام می‌دهند تا از انتظارات فراتر بروند و دیگران را در محل کار و در خانه شاد کنند.

ما باید دیده شویم تا باور شویم

چالش پیش روی افراد دارای گونه شخصیتی مدافع این است که مطمئن شوند آنچه که انجام می‌دهند مورد توجه قرار گیرد. آن‌ها تمایل دارند دستاوردهای خود را دست‌کم بگیرند، و اگرچه اغلب به محبت آنها احترام گذاشته می‌شود، امکان دارد افراد بدبین و خودخواه از فداکاری و فروتنی مدافعان سوءاستفاده کنند و کارها را به دوش آنها بیندازند و سپس اعتبارش را به نام خود ثبت کنند. مدافعان باید بدانند چه زمانی نه بگویند و اگر می‌خواهند اعتماد به نفس و اشتیاق خود را حفظ کنند باید از خود دفاع کنند.

مدافعان به طور ذاتی اجتماعی هستند - که کیفیت عجیبی برای این گونه شخصیتی درونگرا است - و از حافظه عالی خود نه برای حفظ داده‌ها و چیزهای بی‌اهمیت بلکه برای به یاد آوردن افراد و جزئیات زندگی آنها استفاده می‌کنند. وقتی پای هدیه دادن به میان می‌آید، هیچ‌کس با مدافعان برابری نمی‌کند، آنها از تخیل و حساسیت طبیعی خود برای بیان سخاوت خویش به گونه‌ای استفاده می‌کنند که به قلب دریافت‌کنندگان هدایا نفوذ می‌کند. ابراز محبت گونه شخصیتی مدافع در خانواده به‌طور کامل شکوفا می‌شود، اگرچه این مسئله قطعاً در مورد همکاران چنین افرادی که آنها را دوستان شخصی تلقی می‌کنند نیز صادق است.

اگر بتوانم از تو محافظت کنم، این کار را می‌کنم

شخصیت‌های مدافع گروه فوق‌العاده‌ای هستند و تا زمانی که کار مهمی ناتمام مانده باشد، به‌ندرت بیکار می‌نشینند. توانایی مدافعان برای برقراری ارتباط با دیگران در سطح صمیمی در میان درونگراها بی‌نظیر است و لذتی که در استفاده از این ارتباطات برای حفظ خانواده‌ای حمایتگر و شاد تجربه می‌شود هدیه‌ای است که به همه افراد درگیر داده می‌شود. ممکن است مدافعان از اینکه در کانون توجه هستند واقعاً راحت نباشند و امکان دارد از اینکه نتیجه تلاش‌های تیمی به پای آنها نوشته شود احساس گناه کنند، اما اگر بتوانند مطمئن شوند که تلاش‌های آنها به رسمیت شناخته می‌شود، چنان احساس رضایتی به آنها دست خواهد داد که بسیاری از گونه‌های شخصیتی دیگر تنها می‌توانند آن را به خواب ببینند.

همین ازمایش کوچیک نشون میده پزشکی خوندن و محیط جدید دانشگاه و شهر دیگه و همه چیز چقدر باعث شده من تغییر کنم .

رشته ی شما ، شهرو خانواده ای که زندگی می کنید ، شغلتون ، دوستاتون ، سبک زندگیتون همه و همه شخصیت شمارو تغییر میدن .

 به شخصه برای خودم خیلی جالب بود .

با دلیل و عدد و رقم بهم اثبات شد عوض شدم


 دانشگاه چه بلایی سر شما اورد ؟



 پیشا نوشت 1 : این پست رو با لپ تاپ نوشتم ولی بازهم نمیتونید غلط املایی بگیرید حتی اگر حساسید.نویسنده پیشا پیش به غلط املایی احتمالی خویش مقاومت نشان میدهد .

پیشا نوشت 2 :اقای نامحترم بعد از پنج ماه تلاش بی وقفه و کاراگاه بازی ما گیر افتاد. لاشه لپ تاپ مرحومم رو برگردوندن  و امروز رفتم و تحویلش گرفتم . مثل بچه ای که رفته جنگ شده بود .

پیشا نوشت 3 : اقای نامحترم  بسیار بسیار حرفه ای و با تجربه بودن با سابقه ی شروع کار از سال 75 مبتلا به بیماری خانمان سوز اعتیاد با سابقه ی بیش از 100 مورد ی در ابعاد بسیار بسیار وسیع تر از کوله پشتی



اخرین نشست کتابخوانی که رفتم هفته ی پیش بود . نویسنده ی کتابی با عنوان جرم شناسی که خودش وکیل بود دعوت شده بود و داشت کتابی که نوشته بود را از جنبه های مختلف بررسی می کرد . یکی از بخش های معرفی کتاب این حرف رو زد: مجرمی که اعتیاد داره رو میفرستیم زندان برای اصلاح ، ذات زندان اصلاحه ولی وقتی بیرون میاد حرفه ای تر شده . مجرمی که اعتیاد داره درمانش چیز دیگه س و از اینجور حرف ها .

یک جای دیگه از حرف هاش میگفت : وقتی مجرم رو میارن که با قربانی حرف بزنه اون معذرت خواهی اون صحبت و حرف هایی که رد و بدل میشه خودشون یک جور هایی باعث ارامش اعصاب قربانی و همینطور قلقلک وجدان خوده مجرم برای عدم تکرارشه .

 همه ی این حرف ها رو امروز سر میز صحبت با واسطه ای که  از سمت اقای نامحترم اومده بود به صورت تری دی با کیفیت فورکی (4k) تجربه کردم .  خلاصه که عرض کلام این بود که وسیله ی نوشتمان پیدا شد .

 باشد که بیشتر بنویسم . هر چند این مدت به خاطر همین مشکل اینقدر ننوشتم که برای پست بلند نوشتن ایده ای به ذهنم نمیاد .

پسا نوشت :لپ تاپم برگشته اما هیچ چیزش شبیه قبل نیست . چه حسی دارین لپ تاپ خودتون رو باز کنین ولی رمز روش رو نتونین باز کنین ؟حسی که امروز تجربه ش کردم . برات اشناس ولی باهاش غریبه ای .

برام بنویسید چطور بودید این مدت ؟

برای من این مدت سخت  گذشت ، سخت تر از تمام اوقاتم .از شما چه خبر ؟


بخونید : دانشجوی پزشکی ! 

چه تصویری تو ذهنتون اومد؟ دختر یا پسری با روپوش سفید و عینک احتمالا گوشی پزشکی به دوش یا کتاب به دست که مرتب میره و میاد و سر کلاسا با دقت گوش میده و شاید دنبال سرچ و ریسرچه . به مریض ها با دقت میرسه و .

اگه تا اینجای تصوراتتون رو درست حدس زدم باید بگم همینجا وایسید ! واقعیت امر یه ادمه که صبح با توجه به مسافتش از کلاس درس تایم بیدار شدنش رو تنظیم میکنه و تا جایی که بتونه کلاسای بی ربط به رشته اش رو میپیچونه و عبارت " حاضری منم بزن !" ورد زبونشه .

خیلی با تصوراتتون فرق داشت نه؟ علتش؟ 
واضحه که پزشک ماهری بودن در امر "علم محض پزشکی "  هیچ ارتباطی به تشخیص تعداد تشبیه در ابیات حافظ یا تاریخ تحلیلی نداره . پس عدم حضور توی این کلاسا به این معنی نیست که طرف در اینده پزشک بدی میشه حتی تعدادی از کلاسای اختصاصی هم همینه ! پزشکی رشته ایه که خودت باید بخونی ، تجربه کنی ، بپرسی ! نه اینکه بهت درس بدن و عکس این فرایند طی بشه ! 
و اما فرایند تدریس توی دانشگاه اینه که ، حدودا یه ربع بعد از تایمی که قرار بوده کلاس تشکیل بشه استاد وارد کلاس میشه ، دانشجوهایی که همگی اومدن حاضریشونو بزنن و برن،  سرجاهاشون میشینن . میز استاد در کسری از ثانیه پر از گوشی موبایل میشه که قراره ویس استاد رو ضبط کنن نیم ساعت ابتدایی کلاس هم دانشجو حرفای استاد رو میفهمه و هم استاد تا حدودی حرف های دانشجو رو . نمودار این درک متقابل تا اولین رستی که استاد میده با شیب وحشتناکی به صورت نزولیه . بعد از رست و حضور غیاب رفتنی ها از کلاس اروم اروم خارج میشن . و موندنی ها هم به سختی خودشون رو نگه میدارن که جلوی وجدانشون شرمنده نباشن .
خلاصه که دانشگاه میریم حاضری بزنیم ! وگرنه همون ویس ها رو بعد از کلاس باز گوش میدیم و جزوه شون میرسه دست ادم .

نمیدونم نواریون تا حالا به گوشتون خورده یا نه اما با استناد به وبلاگ اقای قربانی ظاهرا بنیان گذارش ورودی پزشکی سالهای ۷۰ دانشگاه شیراز بودن که با واکمن های قدیمیشون چون از رفرنس خوندن خسته بودن ، صدای استاد رو ضلط میکردن و یک نفر مینوشته و دست ب دست پخش میکردن . سیستم فعلی ما فقط اپدیت شده ی همین روشه .
توضیحات دقیقش رو میسپارم به شما و اقای قربانی : 

نواریون نامی است که عده‌ای که ورودی‌های دهه‌ی هفتادِ پزشکی (شاید هم اواخر شصت) در شیراز بودند، رواج دادند.

آن‌ها، با آن ضبط صوت‌های قدیمی که نوار می‌خورد، صدای استاد را ضبط می‌کردند و هر دفعه، گروهی مسئولیت پیاده کردن صدای استاد را روی کاغذ، به عهده می‌گرفت.

جزوه‌ی نوشته شده را به تعداد تکثیر می‌کردند و بین همه پخش می‌کردند.

این سنت، هم‌چنان پابرجاست. فقط نحوه‌ی ضبط کردن صدای استاد تغییر کرده است.

 

خاطره‌ای مربوط:

اولین جلسه‌ی کلاس ما با استاد ثاقب بود. ایشان داشت داستان اختراع دستگاه‌های ventilator را توضیح می‌داد. ادامه داد که در مواقع بحران و سختی، ما خلاق می‌شویم. و بعد لعنتی به نواریون فرستاد و گفت:

نواریون وقتی به وجود آمد که ما فکر کردیم پزشکی خواندن یک بحران است!

و این اتفاق از همان اواخر دهه‌ی ۶۰ یا اوایل دهه‌ی ۷۰، رقم خورد.

ولی آیا واقعا این‌گونه است؟

پزشکی خواندن یک بحران است؟


** اگر بعد از این غیبت کبری من هنوز هم هستید و اینجارو میخونید ، خوشحال میشم کامنتی ازتون بخونم . حاضریتونو بزنید و برید !



یه برهه ی زمانی من از نوشتن فاصله گرفتم و اینجا سوت و کور موند . البته وقتی کسی همیشه مینوشته ،شاید طبیعی باشه که یه برهه ای نتونه بنویسه شاید دلیلش رو بدونه و شاید ندونه و شاید مثل من یه سری دلایلش برای خودش مشخص باشه و یه سریش نه از اینها گذشته به بهانه ی تشویق های دوستی که حتی وقتی من اینجا نمی نوشتم هم مرتب اسنجا رو میخوند و تشویقم میکرد چرا نمی نویسی دوباره سر گرفتم :)

 

 

من از خیلی قدیم ، شاید بشه گفت دبستان به عدد 98 بی هیچ دلیل خیلی خاصی علاقه داشتم ، شاید هم اگه روزی روزگاری بشینم و واکاوی کنم دلیلی براش پیدا بشه اما همینقدر میدونم که 98 عدد خاص من بود . کافی بود اکانتی یا امضا یا نشونه ای بخوام بزارم و از "98" همه متوجه میشدن که اون شخص منم . اون وقت ها برام معنی خاصی نداشت ولی با اومدن سال 98 ، هیچوقت فکر نمی کردم سالی با این عدد اینقدر زیاد موجب تغییر و اتفاقات معجزه طور و کم احتمال برای من باشه . درست از عید 98 تا همین لحظه به قدری اتفاقات عجیب با یه روند پشت سرهم برام افتاده که گاهی اوقات حس میکنم توی یه کتاب قصه ام که یه نفر اون بالا در حال نوشتنشه و نویسنده همه چی رو داره منظم میبره جلو .

اتفاقاتی که اگه بخوایم بشینیم حساب کتاب ریاضی کنیم به قدری احتمالشون کمه که شاید گفتنشون باور پذیر نباشه .

در هر حال به سبک کپشن نویسی : ایم بک :)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

چاپ و تبليغات مهدي يار bestsites پی تک dlfile وبلاگ فروشگاه فایل جرثقيل سقفي دماگ آلمان - لوازم جانبي و قطعات يدکي جرثقيل سقفي Search and Replace خرید ادکلن لجند lahzeakhar نوشته های روزانه ی من